اعمال روز آخر ماه نورانی رجب چیست؟
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ | کد خبر: ۳۱۳۱۱۸۴۱
در روز آخر ماه رجب بهتر است که نماز جناب سلمان ادا شود. البته روزه گرفتن نیز در این روز از اجر بسیاری برخوردار است.
به گزارش خبرگزاری شبستان، ماه نورانی رجب از ارزش و شرافت بسيار بالايی برخوردار است و اين شرافت و ارزش بخاطر آن است كه: اين ماه يكی از ماههای حرام و از زمانهای ويژه دعا است. رجب ماه شستوشوی دل و جان از زنگارهای گناه و غفلت است و کسانی که در این ماه دل در گرو محبت خدا نهادند سعی میکنند تا آخرین روز از برکات این ماه بهره ببرند و خود را برای فیوضات ماه عظیم شعبان آماده کنند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در کتاب شریف مفاتیح الجنان برای روز آخر ماه رجب، اعمالی نظیر روزه و غسل توصیه شده است. بر اساس کتاب المراقبات آیت الله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی که برنامههای عبادی آن از آیات و روایات ائمه اطهار (ع) جمعآوری شده اعمال روز آخر رجب به شرح ذیل نقل شده است:
«از مهمترین اعمال این روز خواندن قسمت سوم نماز سلمان میباشد. قسمت سوم آن نیز مانند دو قسمت پیشین ده رکعت است جز اینکه به جای دعاهای قبل بین هر دو رکعتی این دعا را میخواند: لا اله الا الله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد، یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شیء قدیر و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.»
پیامبر (ص) دربارهٔ این نماز به حضرت سلمان (س) میگوید هیچ مؤمنی این نماز را نمیگزارد مگر اینکه همهٔ گناهان صغیره و کبیرهاش محو میشود.
در ادامه اعمال روز آخر ماه رجب آیت الله ملکی تبریزی میگوید: «در این روز باید در عرضه اعمال و عرض ناتوانی و کوتاهی خود تلاش نموده و همراه با اعتراف صادقانه و حیایی خالص و با وارد شدن از در فضل بزرگ او برای تمام حالات و اعمال خود چاره جویی نموده و آنان را اصلاح نماید. و با دوستان رو سفید خداوند به او متوسل شود. که او کریم بوده و کرامت را برای اولیا و بندگانی که به دنبال وسیلهای به در او آمده و محتاج به رحمت او هستند، دوست دارد.»
میرزا جواد آقای ملکی تبریزی در کتاب خود همچنین آورده است: «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء؛ ای کسی که وقتی او را بخوانند بیچارگان را اجابت نموده و گرفتاریشان را برطرف مینماید.» و با این جهت که او «کریم العفو» میباشد و «کریم العفو» را به کسی که گناهان را بخشیده و آنها را تبدیل به چند برابر نیکی میکند تفسیر کردهاند. و باید در توسل و عرضه اعمال و عرض ناتوانی و کوتاهیها لطافت به خرج داده و مراقب باشد که مبادا با پایان ماه از حمایت مولای خود خارج شود. و به درگاه خدای متعال تضرع نماید که او را برای همیشه در حمایت خود قرار دهد و حمایت او در ماه یا حالت یا مکان خاصی نباشد. و باید در این جهت اهتمام داشته و از اهل غفلت نباشد.
اعمال روز آخر ماه نورانی رجب
(۱) انجام غسل. { به انجام غسل در روز آخر ماه رجب تاکید شده است}
(۲) گرفتن روزه. { روزه روز آخر ماه رجب سبب آموزش گناهان گذشته و آینده می شود}
(۳) خواندن نماز حضرت سلمان.
آقا رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دربارهٔ این نماز به سلمان میفرماید هیچ مؤمنی این نماز را نمیگزارد مگر اینکه:
(۱) همه گناهان صغیره و کبیرهاش محو میشود،
(۲) اجر کسی که همه ماه رجب را روزه گرفته، میبرد،
(۳) تا سال پیش رو در نزد خدا از نمازگزاران نوشته میشود.
(۴) و هر روز برایش عمل شهیدی از شهدای بدر نوشته میشود.
پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این نماز را نشانه و فرق میان مؤمنان و منافقان دانسته و معتقداست، منافقان این نماز را نمیخوانند.
حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از تعلیم این نماز به سلمان میفرماید:
(۱) نمازگزار خواستهاش را بخواهد دعایش مستجاب خواهد شد.
(۲) و میان او وجهنم هفت خندق فاصله میشود که هر یک به وسعت فاصله میان آسمان و زمین است.
(۳) و در برابر هر رکعت، هزارهزار رکعت حساب میشود.
(۴) و برائت از آتش و گذر از صراط برای او نوشته میشود.
(۴) خواندن ده رکعت نماز.
رويناها عن جدّي أبي جعفر الطوسي رضوان اللّه عليه، و قد تقدم إسنادها فيما أشرناإليه، و هي:
و صلّ في آخر الشهر عشر ركعات، تقرء في كل ّركعة فاتحة الكتاب مرة واحدة و «قُلْ هُوَاللَّهُ أَحَدٌ» ثلاث مرات و «قُلْ ياأَيُّهَا الْكافِرُونَ» ثلاث مرات، فإذاسلّمت فارفع يديك إلى السماء و قل:
لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لاشَرِيكَ لَهُ
لَهُ الْمُلْكُ وَ لَه الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَحَيٌّ لا يَمُوتُ
بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ،
وَصَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ،
وَ لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
ثم امسح بها وجهك و سل حاجتك فإنه يستجاب لك دعاؤك و يجعل اللّه بينك و بين جهنم سبعة خنادق، كل خندق كما بين السماء والأرض، و يكتب لك بكلّ ركعة ألف ألف ركعة،و يكتب لك براءة من النار و جواز على الصراط.
قال سلمان رضي اللّه عنه: فلمّا فرغ النبي صلّى الله عليه وآله من الحديث خرّرت ساجداً أبكي شكراً للّه تعالى لما سمعت من هذا الحديث.
از آقا رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت شده است که حضرت فرمود:
هر کس در اخر ماه رجب ۱۰ رکعت نماز بخواند که در هر رکعت سوره حمد را یکمرتبه و سوره توحید را سه مرتبه و سوره کافرون را سه مرتبه بخواند و پس از سلام نماز دستهایش را به سوی آسمان بلند کند و بگوید:
لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لاشَرِيكَ لَهُ
لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ
بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ،
وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ،
وَ لا حَوْلَ وَ لاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
سپس دستهایش را به روی صورت بکشد و حاجتش را از خداوند بخواهد،
دعای او مستجاب شود.
و خداوند بین او و جهنم هفت گودال فاصله بیاندازد که اندازه هر گودال به اندازه فاصله آسمان تا زمین است.
و در ازای هر رکعت، هزار رکعت برایش نوشته شود.
و برای او گذر از صراط و دوری از جهنم نوشته شود.
سلمان رضوان الله علیه می گوید: «هنگامی که کلام پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلّم) به پایان رسید، به حالت گریه به سجده افتادم و خداوند را شکر. نمودم که این حدیث را از پیامبر شنیدم.»
منابع:
(۱) مفاتیح الجنان.
(۲) اقبال الاعمال، ج ۳ ص ۲۸۴.
(۳) اقبال الاعمال مترجم، ج ۲ ص ۸۵۴.
پایان پیام/49
منبع: شبستان
کلیدواژه: اعمال روز آخر رجب ماه رجب صلی الله علیه و آله و سلم روز آخر ماه رجب اعمال روز آخر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت shabestan.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «شبستان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۱۳۱۱۸۴۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
خبرنگاری که معلم شد
ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی میکنم که یکی از بزرگترین مسئولیتهای جامعه روی دوشش سنگینی میکند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تکتکشان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.
اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانشآموز را ورق بزنم، در کتابهای نگارششان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخطشان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس میشوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانهشان میانجیگری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم میکنند، به آنها کمک کنم، با دلدردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالیهایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری که دانشآموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق میگذارم و در عین حال رفتار ترحمآمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله میگیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمیشود. صبور باشم موقع اجازههای گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرفهای بیربطشان موقع تدریس.
از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان میکشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تکتکشان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالیبافی، فروشندگی، خانهداری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظههایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچهای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم میگذارند و میروند.
من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس میکشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است...
حال میخواهم چند خاطره از روزهای معلمی را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشتههای زمینیام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.
مقنعهاش را جلوی آینه توی راهرو مرتب میکرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو میآورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه میرفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست میکنی؟ هر کار میکنم نمیشود».
مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچهها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گلهایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمیکنید؟ و ... گذشت.
مقنعهام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعههایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق میزد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه میکردند و در مورد رنگ گلهایش نظر میدادند. هنگام شروع نماز صدای خندههای یواشکی و پچپچهایشان را از جلو میشنیدم، شاید این اولینباری بود که از صدای خنده و پچپچ یک نفر در صف نماز ذوق میکردم. من میخواندم و آنها تکرار میکردند. این اولینبار بود که نماز خواندن را تجربه میکردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد میگیرند. از آن روز به بعد که کمکم یاد میگرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر میآوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.
زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایلاش را نصفه نیمه جمع کرد و کولهپشتیاش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچهها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دستپاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمینویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»
همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من میدزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و میگفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمیشود.»
روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای میخوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچهها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچهها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر میآوردند. یکیشان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را میخورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوهام را میخواهم».
یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوختهاش که در بعضی قسمتها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همینطور اشک میریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.
پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمیشود. از او خواستم برای آینار که آبمیوهاش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راهحلی برایش پیدا کنیم».
فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را میجوید و لبهایش را گاز میگرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش میلرزید. نگذاشت حرف بزنم میدانست میخواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازهاش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمیشود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمیدهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».
توی حیاط با هم راه میرفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.
درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباسهایش نامرتب بود. مقنعهاش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتابهایش را جا میگذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.
زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتابهایم خانه است اما من میروم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانهمان قفل است؛ نمیتوانم بروم کتابهایم را بیاورم».
گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی میکنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.
یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچهها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».
اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت میکند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمیتوانم برایت کفش بخرم»...
اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم میکند. معلمی که هر روز با یک مینیبوس ۴۰ کیلومتر راه را طی میکند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانشآموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینیبوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصههای بچههایش گریه میکند و با خندههایشان میخندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچههایم یک ویدئو زنده است.
اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتابهایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاسهایمان کوچک است آنقدر که نمیتوانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچهها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکتها رد میشویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که میشود دنیای بچههایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط میبرند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جادهاند تا معلمشان از همان مینیبوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.
یکیشان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ میشویم، آدم موفقی میشویم و پیروز و سربلند زندگی میکنیم و به انسانهای دیگر هم کمک و خدمت میکنیم.»
یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغالتحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقهام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که میشد به شوق دیدن دانشآموزانی که با زحمت کیف مدرسهشان را حمل میکردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه میشدند، قند در دلم آب میشد. نمیخواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچههایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت میکنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختیهای روستا اما حالا با جرأت میگویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانشآموزان را انتخاب میکنم.
و حالا سه سال است که یک معلم شدهام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمیام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود میبالم از اینکه پا جای قدمهای فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظینسب میگذارم.
انتهای پیام